سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کسی از من پرسید:به چه می اندیشی؟

چشمهایم به نگاهش زل زد

و فقط خندیدم

از خودم پرسیدم

:

راست می گوید او:به چه می اندیشی؟

به خودم آدمها مرز تنهایی و غربت با عشق

سرزمینی که در آن

 

لحظه ای غمگینیم لحظه ای می خندیم

لحظه ای می شکنیم گاه دل می بندیم

به همین عصری که

هیچ کس نیست بپرسد از تو

 

که نگاهت به کجا می نگرد؟

و تو هم یک لحظه از خودت پرسیدی

که چرا اینجاییم؟

واقعا انسان کیست؟

آنکه یک افسانه ست یا که انسان ماییم؟

من به تنهایی خود می نگرم

و به رویاهایم

غربتی را که در آن

جای پاهای خودم جا مانده

که اگر تنهایم

پاسخ این همه قانون شکنی های منست

و کسی نیست بپرسد از من

که چرا تنهایی؟

من به اندیشه ی اینها هستم

:

لحظه هایی که گذشت

روزهایی که می آید شاید

اشکهایی که فروریخت

 

و در قرن عطشها خشکید

قلبهایی که شکست

یه زمین آدمها آسمانها

و به اویی که در آن سوی خیال کوچک و ساده ی ما

به زمین می نگرد

 

و به ما آدمها

به دلی سبز که روزی به من و تو بخشید

باز هم او پرسید: به چه می اندیشی؟

من فقط خندیدم






تاریخ : جمعه 91/3/5 | 9:43 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.